خارج نشین عزیز! پز چیزی را بده که پز دادن داشته باشه!

+0 به یه ن

پزی که آشنایان خارج نشین از به زعم خودشان حشمت و شکوه و تشریفات آمریکا می دهند اغلب لنگه ابروی مرا می بره بالا! البته چیزی به آنها نمی گویم. برای چی خودم را «بده» کنم؟ اگر به این چیزها دل خوشند بذار باشند!

اما از اون زلم زیمبویی که اونها با بوق و کرنا از آمریکا نشان می دهند گنده تر و رنگین ترش در همین تهران هم هست.  این جور زلم زیمبوها از روش های پولشویی مفسدان مالی هستند که درکشور فت و فراوانند! منتهی ما همیشه در تهران جنبه منفی قضیه را می بینیم.و البته حق هم با ماست. واقعا جنبه منفی قضیه پررنگ هست.

مثلا  در تهران هروقت به عیادت آشنایان در بیمارستان های آن چنانی می روم چشمم دنبال این هست که ببینم مدیریت پسماند بیمارستانی در آن چگونه هست و متاسفانه می بینم علی رغم همان زلم زیمبو ظاهری، سرنگ مصرف شده را قاطی زباله های معمولی می کنند. چشمم را آن زلم زیمبو نمی گیره اما حالم را این وضعیت بهداشتی به هم می زنه.

اون وقت آشنایان در خارج،  ورژن ساده تر همان زلم زیمبو را توی چشم ما می کنند وبه زعم خودشان به ما پز می دهند. یکی شان از این گوشه خارج پز می ده، اون یکی هم از آن ور خارج به به چه چه می کنه!

 اون قدر هم هوشمند نیستند که بفهمند دست کم برای این که چشم ماها را در ایران بگیرد به جای آن زلم زیمبو که در محل زندگی ما بهترش هم هست عکس چند تا سطل زباله مخصوص پسماند بیمارستانی بفرستند.

من نمی دانم. احتمالا در بیمارستان های خصوصی آمریکا، هم زلم زیمبو دارند هم روش های اصولی مدیریت پسماند. دمشان از این جهت گرم!

 (خوشبختانه در آمریکا گذر من به بیمارستان نیافتاده بودو از بیمارستان هایش اطلاعی ندارم.)

همان آمریکا  در سطحی دیگر دارد به محیط زیست و بهداشت عمومی ضربه می زند. در ابعاد وسیع هم ضربه می زند. کانادا هم با اون همه ادعایش همین طور. (باز اروپا بهتر هست.)

پیشرفت های امارات متحده عربی (هرچند تحسین مرا به جهت مدیریتی بر می انگیزد) اما آن قدر ها چشمم را نمی گیرد. نه به خاطر دیدگاه چپگرا! اتفاقا خود من همیشه یادآوری می کنم که در دهه هشتاد میلادی که این امارات داشت پیشرفت میکرد و از ما جلو می زند خود-عاقل-پنداران با تحقیر آن را ویترین شیشه ای می خواندند و پیش بینی می کردند که به زودی بشکند. جالب آن که دیوار آهنین در همسایه شمالی آن روزی (شوروی) که شکست ناپذیر می نمود در هم شکست ولی این ویترین شیشه ای هنوز پابرجاست و روز به روز هم رنگین تر می شود.

من از این جهت به امارات خرده نمی گیرم. بلکه از آن جهت که در ابعادی بسیار وسیع آبها را می آلاید و گازگلخانه ای به هوا منتشر می کند خرده می گیرم.

اگر رفتید خارج، پز زلم زیمبو به دوستان و فامیل ندهید. این طوری سطح خود را از منظر آنها پایین می‌ آورید و نَدید-بَدید می نمایید چرا که در همین تهران- با این همه فساد مالی و پولشویی در مراکز خرید و بیمارستان های خصوصی آن چنانی- از این زلم زیمبو ها گنده ترش هم هست! ببینید استانداردهای «ایمنی، بهداشت و سلامت» در آن کشورهای پیشرفته چگونه است؟ اگر بهتر ازایران بود پز آنها را بدهید بلکه اینجا هم یاد گرفتیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

عیاری از طراران؟ به چه قیمت؟

+0 به یه ن

من قبلا در مورد اهمیت انجمن فیزیک به طور عام و اهمیت خاص آن در این برهه زمانی نوشته ام. این را هم نوشته ام که انجمن که نهادی است مردمی باید به کمک حق عضویت اعضای آن و هدایای نقدی و غیر نقدی کوچک اما پرشمار علاقه مندان به فیزیک نیازهای مالی خود را مرتفع سازد. خبردار شده ام که امسال انجمن فیزیک از مشکل مالی رنج می برد. با توجه به وضع اقتصادی کل کشور این خبر دور از انتظار نبود! در نتیجه چند پست برای تشویق به پرداختن حق عضویت خواهم گذاشت. اما قبل از آن می خواهم حرف آخر را اول بزنم. حتما عده ای خواهند گفت ما چرا کمک مالی بنماییم. ازگل گیت هست، چای دبش هست، فلان هست، بهمان هست و.... از همان ها بگیرید.

ببینید! اگر کشور هم روزی درست اداره شود که آن بودجه عمومی به جای چای دبش به انجمن مردم-نهادی چون انجمن فیزیک سپرده نخواهد شد. اگر مملکت درست اداره شود به وزارت آموزش پرورش و وزارت علوم بودجه بیشتری می دهند که بخشی از آن به معنای بالا رفتن حقوق معلمان  و استادان فیزیک هست. بعد که وضع مالی این قشر بهتر شد با فراغ بال بیشتری می تواند حق عضویت در نهادی مانند انجمن فیزیک را پرداخت کند.

حالا که مملکت این طوری فشل اداره می شود و هر روز از یک رسوایی مالی پرده برداری می شود چی؟! آیا نباید با این رسوایان همنشین شد و از آن چیزی برای یک هدف ارزشمند نظیر حمایت از انجمن فیزیک کند؟! خیر! ابدا، خیر! برای این که به این شکل از آنها پولی تیغ بزنید باید به زبان آنان سخن بگویید باید تظاهر کنید با آنها هم-مسلک هستید. بعدش کم کم شبیه آنها می شوید. دیگر از هویت خود دور می شوید. دیگه نمی شه شما را شناخت! این وسوسه را از سر بیرون کنید. فکر می کنید اونها به همین راحتی و بدون چشمداشت می آیند و برای اعتلای علم به انجمنی چون انجمن فیزیک که جلوی خیلی از ناراستی های شبه-علمی می ایستد کمک مالی کنند؟! قطعا خیر! هزاران بار لب چشمه می برند و تشنه باز می گردانند. در این اثنا، از شما میخواهند که مزخرفاتی را که می گویند «توجیه علمی» کنید. خدا اون روز را نیاورد که انجمن فیزیک برای رفع مشکلات مالی خود  مجبور بشود فلان ادعای خرافی منسوب به  ازگل-گیت را توجیه کند. مگه ما خودمان  مرده ایم که بگذاریم فشار مالی انجمن فیزیک را به این جا رساند. یعنی از بین دوستداران فیزیک در ایران یکی دو هزار نفر پیدا نمی شود که بتواند سالی یک میلیون تومان حق عضویت بپردازد؟! دانش آموختگان  جوان شاید نتوانند اما  دانش آموختگان جا افتاده تر (متولدان دهه شصت و قبل تر) حتما آن قدر به دهانشان می رسد که سالی یک میلیون تومان برای این کار بتوانند خرج کنند. اگر در طول سال یک مقدار دور ریز مواد غذایی شان را کمتر کنند حتما بسی بیشتر از یک میلیون تومان می توانند پس انداز کنند تا حق عضویت بپردازند.

شتر سواری که دو لا دولا نمی شه. هرکاری ملزوماتی داره. اگر نهادی دموکراتیک و غیروابسته و آزاده برای فیزیک می خواهیم خرجش را هم باید خودمان بدهیم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

چگونه ویژگی مثبت و منفی رؤسا در نهاد های استبدادی و دموکراتیک بروز می کند؟

+0 به یه ن

چه نهادی دموکراتیک باشد و چه استبدادی، شخصی یا تعداد محدودی از اشخاص برای مدتی باید در راس آن قرار گیرند. هر فردی هم ویژگی های مثبت دارد وهم ویژگی های منفی. فرد کاملا مثبت و کاملا منفی نایاب هست.
در نهادهای استبدادی برای مدتی محدود آن رئیس که ویژگی های مثبتش بر ویژگی های منفی اش می چربد منشا خیر می گردد و گل می کند. منتهی بعد از اندکی، ایده ها ته می کشند و این شخص هم لجبازتر و کهنه-مغزتر می گردد. این دفعه ویژگی های منفی اش جولان می دهند و آسیب می رسانند.
در مقابل در نهاد های دموکراتیک، به دلیل اینرسی زیاد و بازخورد مداوم از جمع، ویژگی های مثبت رئیس یا هیئت رئیسه به سرعت فرصت ظهور نمی یابد.اما در دموکراسی وقتی ثمر آن حاصل می شود پایدار تر هست. از آن جالب تر این که اگررییس یا هیئت رئیسه از حدی بالاتر و بهتر باشند حتی ویژگی های منفی آنها هم در میان مدت و دراز مدت منشا خیر می شود. این هنر شگفت آور دموکراسی است که محال هست در استبداد بروز کند. این ادعای من -مانند بیشتر ادعاهایم- حاصل تجربه زیسته و مشاهدات شخصی است از سالها ارتباط با نهادهای علمی کشور. در زیر با ذکر مثال و مصداق، ادعایم را تبیین می نمایم.
سپس نتیجه گیری می کنم.

اگر رئیس یک نهاد استبدادی فردی شل و ول و یا دهن-بین و ضعیف باشد واویلاست. اما وقتی همین شخص در راس یک نهاد دموکراتیک قرار می گیرد میدانی فراهم می شود که افرادی که در زمینه های مختلف بیش از او آگاهی دارند ایده های مناسب ارائه دهند و کارها بهتر انجام شود. (باور کنید این را از روی مشاهده می گویم.) این هست هنر دموکراسی!
از سوی دیگر اگر رئیس یک نهاد استبدادی ذاتا فرد خودرایی باشد بازهم واویلاست! اما وقتی همین شخص در راس یک نهاد دموکراتیک قرار می گیرد باعث می شود جریان های پوپولیستی مخرب و سطحی کمتر فرصت جولان بیابند. باعث می شود در برابر برخی کژی ها و بدعتها، «نه» قاطع گفته شود. (باور کنید این را هم از روی مشاهده می گویم.) این هست هنر دموکراسی!
حتما دیده اید که برخی افراد هستند که گمان می کنند بقیه به دنیا آمده اند که به ایشان یا هرکس یا نهادی که ایشان امر کند خدمت کنند. بعد هم هیچ قدردانی و تشکری نمی کنند. باز وقتی چنین کسی در راس نهاد استبدادی است واویلاست. ولی وقتی به طور موقت رییس یک نهاد دموکراتیک می شود (بنا به تعریف در نهاد دموکراتیک ریاست دوره ای است و بعد از مدتی تغییر باید بکند) رفتار و منش او باعث می شود که مردم به آن نهاد خدمت کنند. بعد هم که ناسپاسی می کنند مردم از آن شخص عصبانی و دلخور می شوند، نه ازدست نهاد. رییس که عوض شد دلخوری از نهاد از بین می رود چرا که نهاد هم-معنی با رئیس تلقی نمی شود. در نهاد های استبدادی اگر رییس گنددماغ باشد مردم از نهاد هم بدشان می آید.
اینها نمونه هایی از خروار بودند. دموکراسی مدینه فاضله نیست. آرمانشهر نیست. با استقرار نهاد دموکراتیک، یک شبه مشکلات حل نمی شود. اتفاقا خیلی هم اینرسی دموکراسی، برای تغییر بالاست. اما امکان آن را فراهم می آورد که ویژگی های مثبت افراد هم افزایی کنند و آسیب های ناشی از ضعف ها و صفات منفی افراد کمتر به جمع وبه نهاد آسیب برساند. یکی از نتایج بحث آن هست که در نهاد دموکراتیک خیلی نباید در انتخاب افراد مته به خشخاش گذاشت. «فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست؟!»
گل بی خار البته پیدا نخواهد شد اما اگر دموکراسی باشد ملالی نیست! دموکراسی گل های خاردار را یک جا جمع می کند. با هم عطر افشانی می کنند و خارهایشان همدیگر را خنثی می نمایند. این همه افشا گری ها وانگیزه خوانی ها که در فضای مجازی در مورد شخصیت ها باب شده به نظرمن زیاده روی است. به جای آن بهتره که برای دموکراسی بکوشیم. زور من در این کوشش در حد تلاش برای قوی تر شدن نهاد دموکراتیک انجمن فیزیک هست. شما اگر زورتان بیشتر هست قدم بزرگتری بردارید ما هم دنبال شما می آییم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

دکتر مجتهدی مدرسه البرز و بنیانگذار دانشگاه صنعتی شریف

+0 به یه ن

یکی از همکاران کتابی از دکتر مجتهدی به عنوان «به مملکت تان خدمت کنید» معرفی کرده است. من نظرهای زیر را در ادامه آن گذاشته بودم که پاک کردم. اما اینجا باز نشر می دهم. چرا مهم هست؟ برای این که حالا که در آستانه تغییرات بزرگ هستیم برای آینده، باز ازگذشته مان الگویی پرایراد و اشکال بیرون نکشیم. متناظر قرن بیست یکمی دکتر مجتهدی را پروار نکنیم! بیخودی یک الگوی معیوب را تقدیس نکنیم. گنده نکنیم که سپس، پنجاه سال دیگر هم تقلا کنیم که ازشر آن خلاصی یابیم.
و اما نظرهایم:
مجتهدی
هر روز صبح در مدرسه البرز در گوش یک مشت پسر نوجوان می خوانده که آینده ایران در دستان شماست. همین شده که وقتی از دیوارهای تنگ آن مدرسه بیرون می آمدند و کسی را می دیدند که از مدرسه ای دیگر آمده و از آنها هم موفق تر هست از حسد می ترکیدند و آزارها به آن شخص می رساندند. دیدگاه سکسیستی فارغ التحصیلان این مدرسه و آزارهایی که ما ها از دست آنها دیدیم هم از تربیت همین بابا نشات می گیره. هر آزاری که من به عنوان یک زن و یک شهرستانی غیر رشتی (مجتهدی رشتی بود و در تبعیض قایل شدن معروف!) از فارغ التحصیلان البرز دیده ام (که خدا می داند کم نبوده اند) از چشم این شخص دیده ام
چنین نگاه و نگرش سکسیستی و شووینیستی در بین فارغ التحصیلان مدارس سمپاد پسرانه مشاهده نمی شود. سمپادی ها از همان نوجوانی می دانسته اند که آسمان پاره نشده مدرسه آنها بیافته. دست کم می دانستند در همه شهرها مشابه مدرسه آنها هست. در همان شهر خودشان هم معادل دخترانه مدرسه هست که با آنها رقابت دارد. مدرسه البرز به طور تکینه ای در سایه رهنمود های مجتهدی، دانش آموخته های شووینیست و سکسیست پرورانده. نه آن که همه دانش آموخته های البرز چنین باشد ولی بین آنها شووینیست و سکسیست بیش از سایر مدارس هست.
اصلا از عنوان این کتاب هم که معرفی شد («به مملکت تان خدمت کنید» ) شعار گلدرشت می بارد. اگر همین چیزها را در گوش چند پسر تازه بالغ بخوانید خیال می کنند مثلا چه خبره؟!. بعدها می افتند به جان بقیه ای که از خودشان به لحاظ آکادمیک موفق ترند که من تربیت شده ام تا «خدمت» کنم پس تو چه حق داری در موقعیت شغلی بهتر از من قرار گیری؟!
نمی خواهم بگویم ذهنیت همه فارغ التحصیلان البرز چنین هست (مثال نقض سراغ دارم) ولی به طرز مشهود اگر از یک نفر بوی این تفکر را استشمام می کنید به احتمال زیاد از دست پرورده های مستقیم یا غیر مستقیم مجتهدی از مدرسه البرز می باشد.
از دانشگاه صنعتی هم خوب شد بیرون انداختندش. والا اونجا را هم مثل مدرسه البرز اداره می کرد. صبح ها می ایستاد ناخن ها را نگاه می کرد. پروفسور رضا و.... بعدا اومدند آنجا را به صورت یک دانشگاه مدرن درآوردند. خدا رحم کرد مجتهدی اونجا ماندگار نشد که طوطی واری درس جواب دادن بشود هنجار دانشگاه شریف.
مجتهدی نمادی مشهود و گلدرشت بود از «یک دیکتاتور خیرخواه» که بقیه را «آدم می کند» و به خدمت به مملکت می خواند. بسه دیگه! دوره این طرز فکر به سر آمده!
دنبال پارادیم بهتر و به-روزتری باشید.
حتما برمن خرده خواهید گرفت که «بزرگش نخوانند اهل خرد آن که نام بزرگان به بزرگی نبرد». خواهید گفت که مجتهدی برای ساختن ساختمان های صنعتی شریف چنین و چنان زحمت کشید.
انگار من هم بچه مدرسه ای عاصی ای هستم که با ایراد گرفتن از مجتهدی می خواهم نام و ننگی برای خودم دست و پا کنم!
من با این قبیل خدمت ها بیگانه نیستم. مگه ساختمان اصلی اون دانشگاه چند طبقه هست؟! همسر خود من ساختمان نه طبقه آی-پی-ام (چند طبقه هم زیر زمین دارد) را در دوران ج ا (نه دوران وفور نعمت زمان ساخت صنعتی شریف) ساخت. روزی چند بار پله های ساخته نشده را بالا و پایین می رفت (بخوانید کوهنوردی می کرد) و می آمد و نظارت می کرد . کجا مجتهدی چنین زحمتی کشیده؟ اصلا ساختمان هایی که ساخته سرجمع چند طبقه بوده که بخواهد این قدر زحمت بکشد؟! منتهی بعد از ساخت و اتمام آن برعکس مجتهدی، همسرمن به فکر کار پژوهشی بود نه این که خود را سمبل «خدمت به وطن» به دیگران بفروشد و از دیگران به خاطر آن توقع داشته باشد. کسی که بعد از مجتهدی رییس دانشگاه شریف بود به لحاظ آکادمیک از خودش والاتر بود. اگر او واقعا خادم بود باید کلاهش را هوا می انداخت و می گفت «به به! یکی عالم تر از من سکان کشتی را از من گرفت، پس من هم بروم به کار علمی ام بچسبم.» یک آدم علمی این کار را می کند. اما مجتهدی تا آخر عمر غرولند می کرد که چرا نذاشتند رئیس دانشگاه صنعتی شریف بماند؟!
یک مدتی هم در روزنامه های اصلاح طلب به او میدان می دادند که غرولند هایش را بعد از دهه ها منتشر کند چون که بخشی از غرولند ها علیه شاه بود چرا که قدر او را ندانسته، او را از ریاست دانشگاه شریف برداشته بود!
اصرار مجتهدی برای رئیس ماندن از
همان دیدگاه دیکتاتور مآب شرقی نشات می گیرد که هر چه می کشیم از آن می کشیم! او اگر می خواست به جوانان خدمت خالص بیاموزد می بایست با وقار کنارمی کشید و به جای غرولند در عرصه ای که کس بهتری از او نبود فعالیتی نو آغاز می کرد نه آن که شعار گلدرشت خدمت به مملکت دهد اما رفتارش شبهه ایجاد کند که وقتی شخص صالح تری برای یک مقام هست هنوز به آن مقام چشم دارد!
بنیانگذاری هر چه قدر هم سخت باشد به اندازه به راه درست آوردن سیستمی که معیوب بنا نهاد می شود نیست. من در همین جریان دانشگاه صنعتی شریف، به پروفسور رضا و بقیه که آن را از سیطره فکر بسته مجتهدی به سمت یک دانشگاه امروزی هدایت کردند بسی بیشتر احترام قایلم تا بنیانگذار آن.
حلوا حلوا کردن بنیانگذاری و نادیده گرفتن اهمیت به راه درست آوردن از جمله دلایلی است که در این کشور این همه نهاد موازی بی مصرف به وجود آمده که در پای هم می لولند و مانع کارآیی هم می شوند. یکی نهادی معیوب بنا می نهد و به دلیل بنیانگذاری آن حلوا حلوا می شود و دیگری به جای سعی در اصلاح آن (که چشم کسی را نمی گیرد) می رود کلی بودجه صرف می کند و یک نهاد معیوب دیگر به موازات آن می سازد تا او هم حلواحلوا شود.
رفتارهای مدیریتی مجتهدی الگوی بسیاری از مدیران نسل بعد از او بوده که با کله شقی و لجاجت ضربه ها می زنند و با دلزده کردن جوانان فهیم تر از خودشان، سهمی هم در فراری دادن مغزها -در کنار مسایل دیگر و کلیدی تر- دارند.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

اول شناخت، بعد نقد

+0 به یه ن

خانم وسمقی در میان کسانی که نواندیشی دینی را ترویج می کنند یک قله هست از این رو که هم سواد دینی و فقهی بسیار بالایی دارد، هم اغراض شخصی ندارد و هم عمیق هست و قادر به اندیشیده ورزی است.
دین و اعتقادات دینی مقولات پیچیده ای هستند. کسانی باید وارد بحث در آن شوند که از سطح دانش خانم وسمقی دراین حوزه برخوردار باشند. من شخصا در خودم صلاحیت وارد شدن در این مقوله را نمی بینم.
مقولات دینی هزاران وجهی و تو در تو هستند. حتی اگر جنبه اعتقادی و ماورایی آن را هم کنار بذاریم باز هم پیچیده و تنیده در دل جامعه و تاریخ و مبتنی بر مردمشناسی و انسان شناسی و... می باشند.
من شخصا اون قدر سواد درحوزه دینی ندارم که بخواهم قدم در این وادی بگذارم ولی می بینم عموم نقد ها یا هجوهای رایج در این زمینه چه قدر ناپخته هستند و چه بسا بتوانند با تحریک دینداران متعصب دوباره غول خفته بنیاد گرایی دینی را از خواب بیدار نمایند.
نمی توان مقولات دینی را به شکل کاریکاتوری درآورد و با تمسخر با آنها مبارزه کرد. این تاکتیکی است که سلبریتی های اپوزیسیون-باوجود سواد ناچیز دینی و نیز تاریخی و مردمشناسانه- برگرفته اند و به این روش می تازانند. می ترسم در جایی با این تازاندن کار دستمان دهند!
چرا می ترسم؟ چون یادداشت های اسدالله علم را خوانده ام و دیده ام آنها هم که نگاهی کاریکاتوری به سبک زندگی دینداران داشتند توده ها را علیه خود تحریک کردند و چوبش را هم ما خوردیم که نه سر پیاز بودیم نه ته پیاز!
مثلا صبح جمعه ای علم در خیابان راه می رود و می بیند مردان و زنان به سمت حمام عمومی روان هستند و با تحقیرو تمسخر می نویسد این مردم سطح پایین به همین شب جمعه و غسل جمعه شان دلخوشند و به بالاتر از آن نمی اندیشند (چیزی به این مضمون). منی که می خواندم از لحن تحقیر آمیز علم چندشم شد و در دل خود گفتم «تو دیگه زر نزن که به اعتراف خودت در همین یادداشت ها خاص ترین وظیفه ات پیدا کردن بلوند برای حجله همایونی است! اون وقت، به شب جمعه مردم کوچه بازار گیر می دهی!»
در مقولات دینی-به خصوص دین اسلام- روی امر جنسی زیاد مانور داده می شود. اپوزیسیون هم این نکته را سوژه تمسخر قرار داده اند. همین که فکر می کنند یک امر پیچیده مانند امر جنسی را می توان به تمسخر برگزار کرد نشان می دهد چه قدر ساده می اندیشند و چه قدر درفهم انسان و نیازهایش و در فهم جامعه عاجزند. وقتی خواستم این مطلب را بنویسم ابتدا وسوسه شدم که از این در وارد شوم که «متصدیان دین به نیکی فهمیده اند که قدرت در کنترل عوام هست و کنترل عوام در
گرو... درنتیجه به این مقوله توجه ویژه دارند.»
اندکی که دقیق شدم دیدم همین طرز فکر هم از آن ساده سازی های ناشیانه دیدگاه چپگرای ایرانی هست که انسان را به اندازه کافی نمی شناسد. مگه امر جنسی فقط دغدغه عوام هست و خواص چنین دغدغه ای ندارند؟! این همه در فرهنگ های مختلف شاهکار هنری خلق شده اند که روانشناسان به ما می گویند ریشه اش همان امرجنسی بوده است. اونها را هم عوام خلق کرده اند؟! اینان چه عوامی بوده اند که شاهکار هنری خلق کرده اند؟!
زندگی نامه فیلسوفان را بنگرید می بینید زندگی جنسی شان از متوسط عوام خیلی رنگین تر بود. نمونه اش خود ابن سینای ما! نمونه اش ژان ژاک روسو. یا اون یکی: ولتر یا ...
کسی می تواند نقد به این مقولات بکند که در سطحی که خانم وسمقی دین را می شناسد شناخت داشته باشد. در غیر این صورت پیش کسانی که شناخت دقیق تری از دین و حکمت پشت احکام دارند خود را ضایع می کند.
دونمونه از سلبریتی های خارج از کشور می آورم.
پرویز صیاد (صمد) داشت صیغه کردن را تحقیر می کرد و می گفت اگر فرزندی به وجود آید معلوم نخواهد بود که پدر کیست؟! معلوم بود که پرویز صیاد آن قدر در زمینه فقهی کم دانش هست که نمی داند چیزی به نام «عده» در فقه داریم که اتفاقا به همین منظور وضع شده است. کسانی که این احکام را وضع کرده اند خنگ نبوده اند. اغلب باهوش ترین پسران نسل خود بوده اند که جذب حوزه ها شده اند. خود مخالفان می گویند که بیشتر فکر این قشر پی امر جنسی بوده است. پس چه طور این باهوشان ممکن هست در همین امر که دغدغه مهم شان هست چنین سوتی ای بدهند و طی قرون هم کسی متوجه نشود! ؟ اتفاقا از این سوتی ها در فیلم ها و سریال هایی که پرویز صیاد بازی کرده زیاد هست. مثلا در «دایی جان ناپلئون» از اواسط تابستان تا مهر که مدرسه ها باز می شود قمر هم با مردی آشنا می شود و هم فرزند او را دنیا می آورد و هم دوباره باردار می شود و هم حاملگی دوباره او آشکار می شود(پروسه ای که دست کم یک سال زمان نیاز دارد). پرویز صیاد گمان می کند همان طوری که بینندگان میلیونی آن سریال به این نکته خرده ای نگرفتند قضیه احکام دینی هم از این جنس است. نه! این طور نیست! اگر می خواهید از دین نقد کنید اطلاعات خود را از آن کامل کنید و متولیان دین را هم خنگ فرض نکنید. مطمئن باشید کمتر از من و شما باهوش نیستند. والا نمی توانستند این همه قرن در صدرجامعه بنشینند. فقط همین ۴۵ سال نیست که! در هر شهری از ایران چه وقف هایی چند صد ساله ای در اختیارشان بوده و هست! تاجران بنام شهر که عمری حساب دو شاهی صنار نگاه می داشتند طبعا هنگام وصیت ثلث دارایی خود را به خنگول ها نمی سپاردند!. ببینید آن قشر چه زرنگ بودند که اعتماد آن بازاریان و تاجران هشیار را -تا این حد- جلب می کردند! خنگول فرض کردن این قشر خود نشانه کم فهمی است!
نمونه دوم مسیح علی نژاد هست که برای توجیه دوچرخه سواری خانم ها مرتب می گفت که زنان مورد احترام صدر اسلام هم اسب سوار می شدند. انگار متوجه نمی شد که آنها که به دوچرخه سواری خانم ها ایراد می گرفتند به خاطر نحوه نشستن بوده نه خاطر دیده شدن روی دوچرخه. این قضیه نحوه نشستن زنها روی اسب در قدیم چه در فرهنگ ما و چه در فرهنگ اروپا مسئله ساز بوده است. به بهانه عفت و نظایر آن اصرار می شده که زنها روی اسب یک وری بنشینند که از نظر ایمنی فاجعه است.. روی دوچرخه نمی شه یک وری نشست. لینک عکس مجسمه ماری ترزا ملکه اطریش را می ذارم. جای تاسف هست که بانویی مانند ماریا ترزا که با درایت مملکتی را که در قحطی به ارث برده بود به اوج شکوه رساند هم مجبور بود به خاطر حرف مردم یک وری روی اسب بنشیند! این طوری ایمنی خیلی پایین می آید. چنین بانوی تاثیر گذاری می توانست به خاطر همین تعصب پوچ از اسب بیافتد و بمیرد و نتواند کشورش را از فقر و فلاکت برهاند! اینها واقعیات تاریخی است. در ترکمن صحرا خودمان هنوز زنان به همین شکل ناایمن سوار اسب می شوند یا بر ترک موتور سوار می شوند. اول باید اصل مسئله را دانست بعد به نقدش پرداخت. افرادی نظیر خانم وسمقی لازمند.
لینک مصاحبه قدیمی ایشان را در مجموعه خردجنسی می گذارم:

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

برداشت من از «حادثه همزادمن است.»

+0 به یه ن

کتاب «حادثه همزاد من است» نوشته حمیده جوانشیردر سیصد صفحه ما را با شرح «حادثه ها» و مشاهدات این خانم و خانواده اش بمباران می کند. در شرایطی که حمیده خانم این کتاب را نوشته (استبداد استالینی به همراه کوهی از مشکلات خانوادگی در فقدان همسر که همگی بر دوش این بانو بوده است) به گونه ای نبوده که او صفحاتی را هم به تحلیل اختصاص دهد. پس، من سعی می کنم تحلیل خود را بنویسم.

بخش اول کتاب که به خاطرات پدر او اختصاص دارد (قرن نوزدهم) دوره ای است که جامعه قفقاز خود را با ابرقدرت فرهنگی جدیدی به نام روسیه رو به رو می بیند. ارمنی ها به دلیل هم-کیش بودن آن را فرصتی برای پیشرفت می بینند اما مسلمانان مقاومت می کنند و عقب می افتند. اما تک و توک  کسانی هم مثل پدر او هستند که چنین مقاومتی نمی ورزند. تقابل آنها با بقیه خانواده و جامعه، خواندنی و قابل تامل هست.

در چنین فضایی قاچاق ها (یا قوچاق ها) قهرمان می شوند. هم اکنون هم در باکو تشکیلاتی هستند که چه بسا در همان فرهنگ قوچاق ریشه داشته باشد. برای ما که ازاین سوی ارس  از باکو دیدن می کنیم این فرهنگ غریب می نماید.

در بخش دوم کتاب شاهد کوشش حمیده خانم و همسرش برای آگاهی-بخشی به مردم خودشان و نیز نهادسازی  هستیم. گویا این زوج خوشفکر و عاشق مردم سرزمین شان راه حفظ جامعه خود را در این دو کوشش یافته بودند. همین الان هم من به جد معتقدم برای این که جامعه ما از تحولات و التهابات ناگزیری که در راه است با هزینه مینیمم بیرون آید و به سمت بهتر شدن پیش رود باید نهادها و تشکیلات مردمی جدی و کارآمد موجود را (از انجمن  های علمی نظیر انجمن فیزیک گرفته تا موسسات خیریه مانند بنیاد کودک و صد البته تشکلات محیط زیستی) را بایدتقویت کرد.

قبلا هم نوشتم: اگر امروز چنین نکنیم موش می آد و نتیجه رشادت هایمان را می خورد:

http://yasamanfarzan.arzublog.com/post/110926

 

در جا به جای کتاب اشاره غیر مستقیم به بدخواهان خانواده می شود. به خصوص در زمین های آبا و اجدادی حمیده خانم جوانشیر بدخواهی  و نظر تنگی علیه این خانواده که خود را وقف مردم و فرهنگشان کرده اند بیداد می کند. از زمان پدربزرگ حمیده خانم این معضل بوده است اما تا زمانی که کمونیست ها سر کار نیامده بودند این ضربات نتوانسته بود ضربه کشنده براین خانواده وارد آورد. اما گویی کمونیسم درشرق ابزاری است که با آن، نظر تنگان و بدخواهان افراد با لیاقت وباجربزه و خیرخواه را از پا در آورند. در دوران  کمونیسم وضع فقرا در خلع ید افراد با لیاقت و کوشا و مبتکر نظیر حمیده خانم از بد هم بدتر شده بود. در انتهای کتاب می خوانیم که قنات های حمیده خانم را مصادره کرده بودند اما بلد نبودند که آنها را اداره کنند ودرنتیجه به علت فقدان آب، روستاییان فقیر تر  و بینواتر شده بودند!  همین بلا در دهه شصت بر سر صنعت نوپای ایران آمد. اندکی بعد از ۵۷، بساط مصادره را چپگرا ها به اسلامگراها اموختند. بعدش  زیر زبان اسلامگراها هم مزه کرد! در اصل، اسلام فقاهتی به مالکیت خصوصی اهمیت ویژه قایل هست اما همین که زیر زبانشان مزه کرد اصول فقهی را هم بیخیال شدند. در چین هم، کمونیسم  با تئوریزه کردن و تقدیس نظر تنگی،  اوضاع بد را بدتر کرد. اما در خود اروپا روند متفاوت بود. یک دوره  احزاب چپگرا می آیند و استانداردهای کاری و سطح خدمات اجتماعی و ... را بالا می برند اما  در عوض، گند می زنند به اقتصاد. در دوره بعدی احزاب راستگرا می آیند و اقتصاد را بهبود می بخشند ولی  به قیمت استثمار و خرد شدن فقرا. بعد این سیکل تکرار شد. در مجموع و دراز مدت این دو کنار هم وضع مردم را بهتر نمودند. نگرش چپگرا در خود غرب فاجعه نیافرید!  چنان که قبلا عرض کردم سازوکار دموکراتیک باعث می شود که از هر ایده ای خیری در دراز مدت به مردم برسد.

به نظرم تفاوت در روحیات شرق و غرب نیست بلکه سیستم استبدادی- هرچند در کوتاه مدت موثرو کارآمد می نماید- در دراز مدت  بهترین ایده ها را تبدیل به هیولا می نماید و به جان مردم می اندازد.

 

می توان در مورد  کتاب «حادثه همزاد من است» باز هم نوشت. نوشت و نوشت و نوشت. اما من دیگر بیشتر نمی نویسم. توصیه می کنم حتما کتاب را تهیه کنید و بخوانید. من از سایت «ایران کتاب» سفارش دادم.  باز هم سفارش خواهم داد که به دوستان هدیه دهم. کتاب سال ۹۵ ترجمه شده است. جای تاسف هست که کتابی چنین ارزشمند شناخته شده نیست. حتی دوست فرهیخته و کتابخوان من که در باکو موزه ملانصرالدین (در واقع خانه همین حمیده خانم ) هم رفته بود نه  کتاب را می شناخت و نه حتی حمیده خانم جوانشیر را!




https://www.iranketab.ir/book/58071-xatirelerim

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

تجربه زیسته در سایه دموکراسی

+0 به یه ن

همان طوری که قبلا نوشتم انجمن فیزیک ایران سازوکاری دموکراتیک دارد. تغییر و تحول-چه مثبت چه منفی- در آن به دلیل اینرسی ذاتی دموکراسی سخت هست اما در عوض حتی وقتی حرکتی در این انجمن به نیت شوم از سوی عده ای شروع می شود دست آخر این حرکت یا متوقف می شود و یا به برکت سازوکار دموکراتیک ( بخوانید امکان جولان دادن به  برخی افراد با جربزه که آستین بالا می زنند ولو این که نورچشمی بزرگترها و قدرتمندترها نباشند) تبدیل به حرکتی مفید می شود. در این بیست سال اخیر بارها شاهد بودم که  برخی از پیشکسوتان به نیت ضربه زدن به دیگری یا پاپوش دوختن برای جوانترها اصرار ورزیدند که حرکتی در انجمن فیزیک شروع شود. چند سال بعد عده ای از نسل جوان تر همان حرکت را در چارچوب  انجمن برگرفتند و آن را به سمت درست هدایت کردند. بگذریم که  هنوزهمان پیشکسوت ها برای خودشان نوشابه باز می کنند و خود را مبدع آن حرکت مفید معرفی می کنند. (دیگه آنها که به تازگی به عرصه می آیند نمی دانند پیشکسوتان  چه طفل ناقص الخلقه ای  را با سزارین  زاییدند و چه پوستی از نسل بعد تر کنده شده تا این طفل ناقص الخلقه را تبدیل به این  نوجوان پویا کنند!). در نهادهای استبدادی کاملا برعکس هست. هرچه قدر هم با نیت خوب حرکتی آغاز می شود و هرچه قدر هم که در ابتدا امکانات به پای آن ریخته می شود بعد از مدتی بال و پر آغاز گران این جریان را می شکنند و آن را از مسیر مفید خارج می کنند.

آن چه که نوشتم مشاهدات و تجارب زیسته در همین ایران خودمان هست. نتیجه استبداد و دموکراسی خیلی تابع فرهنگ ندارد و همه جا کمابیش یکسان هست. نمونه اش را در انجمن فیزیک می بینیم.

 

درسته که اعضای انجمن فیزیک به مراتب از متوسط جامعه ایران باسوادترند اما در عوض  به همان میزان به نسبت متوسط جامعه خودخواه تر و خود بین ترند و کمتر با بقیه می سازند (خودم هم جزوشان! البته  من ازجهت سازگاری با بقیه،  مثل متوسط فیزیکدانان ایرانی هستم نه بدترین شان! ولی وقتی خودم را با بازاریان مقایسه می کنم می بینم که متوسط آنها چه قدر بیشتر از من تحمل ناملایمت ها را در جهت سازگاری با جمع می کنند. کسبه بیشتر گذشت می نمایند  که جمع با هم بسازد. ما خیلی تحمل نمی کنیم و  برمی آشوبیم! ریاضی دانان و شیمی دانان و مهندسان ایرانی هم از میزان ناسازگاری در میان فیزیکدانان ایرانی متعجب می شوند. گویا از این جهت بسی بدتر از فرهنگ متعارف ایرانی هستیم. البته ما هم خوبی های خودمان را داریم. زیاد خودزنی نکنم! این ناسازگاری خیلی به ماهیت فیزیک ربطی ندارد. همکاران خارجی من از این ادابازی ها ندارند. از شانس بد، در بین پیشکسوتان فیزیک ایران چند نفر به شدت کرمکی بوده اند که همدیگر را تشدید کرده اند و کرمکی های نسل بعد را هم پروار کرده اند و شده آن چه که نمی بایست می شد! امیدوارم تحولاتی که در چند سال بعد به وقوع خواهد پیوست این میراث شوم را هم از بین ببرد. همان طوری که  اصابت آن شهابسنگ معروف در ۶۰ میلیون سال پیش دایناسورها را منقرض کرد و سپس در غیاب دایناسورها، امکان رشد پستانداران ضعیف آن دوران فراهم شد!). اگر سازوکار دموکراتیک برای انجمن فیزیک ساخته (که ساخته) برای کل جامعه ایران که کمتر اهل منفی بافی و زیر آب زنی و تکروی  هستند، هم می تواند بسازد. با وجود همه ایرادهایمان نیازی به آقابالاسری نداریم که  بخواهد «ما را آدم کند»!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

حمیده خانم در تبریز

+0 به یه ن

در مرور تاریخ مشروطه ما بارها در مورد تاثیرات مراوده با قفقاز به طور عام و تاثیرگذاری مجله ملانصر الدین می خوانیم اما پشت پرده آن را عموما نمی دانیم. کتاب خانم حمیده جوانشیر با عنوان «حادثه همزاد من است» مکمل بسیاری خوبی برای مطالعات در زمینه تاریخ مشروطه هست.

برادر همسر حمیده خانم --که جزو شخصیت های اصلی کتاب

«حادثه همزاد من است» می باشد—از همرزمان ستارخان بود و مشوق برادرش و  خانواده اش برای مهاجرت به تبریز و درنتیجه انتشار ۸ شماره از مجله ملانصرالدین در تبریز هست. تک تک این ۸ شماره مطالبی را منتشر کرده که در کوتاه مدت باعث تحول در اداره تبریز و در بلند مدت باعث بالاتر رفتن دید مردم شده است. بیراه نخواهد بود اگر بگوییم که در صورتی که  مهاجرت کوتاه مدت این خانواده به تبریز صورت نمی گرفت زندگی ما در آذربایجان بیش از آن چه که هست بسته بود. چه بسا اگر آن هنگام حمیده خانم  و زنان دیگر قفقازی به تبریز نمی آمدند نه تنها نسل ما در نوجوانی در اتوبوس از دست زنان عجوزه آزار کلامی می شنیدیم بلکه خود  نسل ما هم این قدر رشد فکری نمی کردیم که کمتر دختران نسل بعد را بیازاریم! تجربه ای که حمیده خانم ازآن زن قفقازی در بازار امیر در کتاب نقل می کند تا همین اواخر هنوز تکرار می شد. در واقع تا شروع جنبش مهسا کماکان بود (اصطلاحی هم دارد: اتوکش). از پارسال پاییز اوضاع برای زنان تغییر کرده. گویا بالاخره مردان با مشاهده ظلم گشت ارشاد فهمیده اند چه قدر زشت هست که در خیابان و بازار مزاحم دختران شوند (ادب از که آموختی از بی ادبان!)

کاریکاتوری در مجله ملانصرالدین چاپ شده بود که در آن دو زن حسرت زندان را می خوردند چون که دست کم پنجره داشت!

من وقتی این کاریکاتور ملانصر الدین را دیدم تعجب کردم چون که تا جایی که در فیلم آرشین مال

آلان دیده بودم خانه های باکو پنجره به بیرون داشت. در کتاب حمیده خانم از نبود پنجره در تبریز انتقاد کرده بود. شاید این کاریکاتور هم مربوط به ۸ شماره ای باشد که در تبریز منتشر شده است. آیا حدسم درست هست؟

آزادی نسبی زنان در آن سوی ارس در صد سال پیش  البته بدون هزینه به دست نیامده بود. نوشته بعدی ام باز هم در مورد خاطرات حمیده خانم هست و در آن به این هزینه می پردازم. البته برداشت وتحلیل من از این خاطرات هست. چنین تحلیلی در کتاب حمیده خانم جوانشیر نیامده است.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

حمیده خانم جوانشیر و همسرش ملانصر الدین

+0 به یه ن

خواندن کتاب ارزشمند «حادثه همزاد من است» به قلم حمیده خانم جوانشیر را توصیه می کنم.  کتاب از سه بخش تشکیل شده است. ابتدا حمیده خانم به زندگی پدرش احمد بیک جوانشیر می پردازد. پدر او یکی از ملاکان قره باغ در قرن نوزده و از نوادگان حاکمان قره باغ پیش از غلبه روسها بود. البته پدر او آموزش روسی دیده بود و متجدد به حساب می آمد. بخش دوم در مورد همسرش میرزا جلیل محمد قلی زاده- ناشر مجله طنز تاثیرگذار ملانصر الدین – هست. بخش پایانی که بلند ترین بخش کتاب هست خاطرات و شرح خدمات ریز و درشت بیشمارخود حمیده خانم است. البته به همراه تواضع و فروتنی واقعی و نه تصنعی! در زندگی نامه او در سایت ها به یکی یا حداکثر دو مورد از خدمات او اشاره می شود.مثلا می نویسند  «از فعالان آموزش دختران» بود یا موسس نهادهای خیریه بود. البته حمیده خانم هر دوی اینها بود ولی بسی بیشتر از اینها خدمت کرده بود.

-ازجمله این که در مقطعی به همراه یکی از پسرعموهایشان از دعوای خونین مسلمان و ارمنی جلوگیری کرد.

-از جمله این که آموزش های کمک پزشکی دیده بود و بیماران فقیر بسیاری را از مرگ نجات داد.  -از جمله آن که در مقطعی با راه اندازی کارگاه ریسندگی و پارچه بافی با دستگاه های نسبتا مدرن برای زنان فقیر مسلمان و ارمنی  اشتغالزایی کرد (در حضیض بدبینی این دو قوم نسبت به هم ودر حضیض فقر و فلاکت).

-در آن برهه از تاریخ که روش های نوین کشاورزی جای روش های قدیمی را می گرفت  حمیده خانم در املاک پدری روی روش های نوین کشاورزی جدید تحقیق می کرد و روش های نو برمی گرفت. حتی برای کنگره ای در مسکو به خاطر این دستاوردها دعوت شد. ارائه علمی  توسط یک زن آن هم زن مسلمان در آن زمان چنان جدیدو بدیع و پیشتازانه بود که حتی میرزا جلیل (روشنفکر و طرفدار آزادی زنان) هم متعجب مانده بود! همان میرزا جلیل که به حق در بسیاری از موارد -از جمله حقوق زنان --پیشرو بود!

در مورد پیشتازی ملانصر الدین در امر حقوق زنان و برتری آن به مجلاتی نظیر توفیق که نزدیک به پنجاه سال بعد منتشر می شد مقاله ای در خور توجه  به قلم آقای سلطانی هست که در بخش نظرات (باخیش) به اشتراک می گذارم.

اگر فعالیت های طرفداران محیط زیست ایران در سال های اخیر در جهت تغییر الگوی کشت و آبیاری را دنبال کرده باشید درک خواهید کرد که چه قدر تحول در روستا سخت هست. صد سال پیش که مردم سنت گرا تر بودند و نسبت به تحول مقاومت بیشتری از خود نشان می دادند، سخت تر هم بود.

 

 

آن قدر مطلب در این کتاب ۳۰۰ صفحه زیاد هست که فرصتی برای مانور دادن روی هیچ کدام به اندازه کافی نیست.

عنوان کتاب در نظر اول برایم عجیب بود. بعد از خواندن کتاب فهمیدم واقعا حمیده خانم راست می گفت که حادثه همزاد اوست. در زندگی اش حوادث خیلی زیادی رخ داده بود. بیش از آن که تصور آن را بکنید.

میرزا جلیل تنها به حرف، اهل طرفداری از حقوق زنان نبود! در زندگی خانوادگی اش هم یار ویاور زنان خانواده بود. در فعالیت های کشاورزی  و زمینداری حمیده خانم هم یاوری می کرد. به نظرم این نقطه قوت او در مقابل سایر روشنفکران بود. او مسایل عملی را می فهمید. برعکس اغلب روشنفکران که از قبول مسئولیت های کاری در زندگی شخصی و خانوادگی شانه خالی می کنند و در نتیجه عقاید و آثارشان  اغلب هپروتی می نماید .نوشته ها و آثار میرزا جلیل، ناشی از تجربه زیسته بود. درنتیجه آثار میرزاجلیل چنان پخته بود  که تا به امروز تاثیر گذاری مثبت دارد.

در دور وبر این زوج مرگ زیاد اتفاق افتاده بود و آنها مجبور شده بودند علاوه بر سرپرستی فرزندان خود، سرپرستی کودکان فامیل ها و دوستانشان را که یتیم شده بودند برعهده بگیرند. بعد از کمونیسم و مصادره اموال وسایر سنگ اندازی ها، این  همه مسئولیت، فشار خارج از حدی بر میرزا جلیل آورد که متاسفانه تاب نیاورد. البته حمیده خانم تاب آورد. تاب آوری زنان معمولا بیشتر است.

حمیده خانم سواد ادبی بالایی هم داشته. هم ادبیات خودمان را خوب می شناخت و هم ادبیات روس را و هم ادبیات غربی را. از پدرش آموخته بود.  بیراه نبود که وقتی حمیده خانم موفقیت نمایشنامه میرزا جلیل را به او تبریک گفته بود میرزا جلیل در جواب گفته بود سعی می کنم لیاقت تو را داشته باشم. اگر  روحیات مردان آذربایجانی همتیپ میرزا جلیل ومیزان ابای آنها از زبان بازی را بشناسید حتما می توانید تصور کنید که اگر ده برابر این موضوع در ذهن و دل میرزا جلیل نبود هیچ وقت چنین جمله ای بر زبان نمی راند!

صحبتم در مورد این زوج بسیار هست. باز هم در مورد آنها و کتاب «حادثه همزاد من  است» خواهم نوشت.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

قوچاق نبی

+0 به یه ن

سلام نو همگی مبارک! نوروزتان پیروز! شنیدن آهنگ شاد و زیبا ی قدیمی «قوچاق نبی» در این روز زیبای بهاری خالی از لطف نیست.

می توانید آن را از اینجا دانلود کنید:

قوچاق نبی یک شخصیت تاریخی هست که در سال های آغازین سلطه تزارها بر قره باغ علیه ظلم و بیداد می ستیزد. دهقان زاده ای فقیر که از مظلومان دفاع می کند. همسرش هجر خانیم هم همرزمش بود. بنا به همین آهنگ از خود او هم دلیرتر بود.
«هاجر اوزوندن چوخ قوچاق نبی!»

شعر این آهنگ زیبا با ترجمه فارسی و نیز داستان زندگی قوچاق نبی در لینک زیرقابل دسترس هست:

حالا چی شد روز اول عید یاد قوچاق نبی افتادم؟! این چند روز اخیر کتاب «حادثه همزاد من هست» نوشته خانم حمیده جوانشیر را می خواندم. در مورد این کتاب باز هم خواهم نوشت. در بخشی از کتاب آمده بود که در آن روزگار «قوچاق» ها (یاغیان محلی) برای خود بروبیایی داشتند و دخترها رویشان -به قول امروزی ها-کراش داشتند. (اصلاح کراش از من هست حمیده خانم طور دیگری بیان نموده). من هم یاد این ماهنی قدیمی قوچاق نبی افتادم. 
یکی از بندهای ماهنی این هست: «پاپاغی گولله دن دئشمه - دئشمه دی             = کلاهش از اثر گلوله سوراخ سوراخ است»
خوب! دخترها حق داشتند روی قوچاق ها کراش داشته باشند! من هنوز در سن ۴۷ سالگی روی روباه کارتون رابین هود به خاطر همان تیر که اول کارتون تو کلاهش رفت اما با خنده برگزار کرد کراش دارم!! 😆انتظار دارید دختران صد سال پیش قره باغ روی قوچاق های ظلم ستیز کراش نداشته باشند!؟ از منظر حمیده خانم قوچاق ها مخل نظم بودند و کراش داشتن رویشان اشکال داشت. خواستم از آن دختران قره باغی صد سال پیش دفاعی کنم. 😃در مورد کتاب ارزشمند خانم حمیده جوانشیر و خدمات ارزشمند ترش در پست بعدی خواهم نوشت!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل