جدی تر گرفتن رویکرد مطالبه محوری در آستانه انتخابات مجلس

+0 به یه ن

از نیمه دوم دهه هفتاد به این سو مردم ایران کم کم به جای فرهنگ مرید و مرادی سعی کرده اند خواسته های خود را فرمول بندی کنند. خواست هایی که ناشی از تجارب مشترک بوده. گاهی اندیشمندی یا سیاستمداری بر این خواست عمومی یک "اسم" مناسب گذاشته که جا افتاده. گاهی هم جناحی خواسته این خواست و این مطالبه را وسیله ای برای موج سواری قرار دهد. اما در مردمی بودن خاستگاه این خواسته ها و مطالبات نمی توان تردید کرد. مثلا در نیمه دوم دهه هفتاد این جمله بسیار مرسوم شد:" افراد نه سیاه هستند و نه سفید بلکه خاکستری هستند" این جمله بسیار مقبول افتاد و آن قدر تکرار شد که جا افتاد به گونه ای که دیگر  چندان نیازی به تکرار آن احساس نمی شود. همین دستاورد بسیار بزرگی است. جمعه گذشته کتاب تاریخی به دست گرفتم که در دهه شصت نوشته شده بود. نویسنده آن قدر درگیر سیاه و سفید دیدن افراد بود که متن از یک متن علمی تاریخی به یک فحش نامه و ارادت نامه تقلیل یافته بود. حالا دیگه خیلی کمتر این مسئله هست. در همان نیمه دوم دهه هفتاد مفاهیمی مانند "تساهل و تسامح و مدارا", "گفت و گو به جای مخامصه" و "نهادینه حل کردن مسایل"، "تمرین دموکراسی در ابعاد کوچک"، "بومی کردن دموکراسی" و..... مرسوم شده بود. از زبان سیاستمداران هم می شنیدیم ولی در اصل بین مردم معمولی بود که رایج شده بود. به خاطر احساس نیازی که می شد. دخترخاله هایی که در دهه شصت سر مسایل ایدئولوژیک به هم می پریدند در آنها سال ها آشتی کردند و به تفاهم رسیدند:" من عقایدم خودم را دارم و تو عقاید خود را. نه من عقاید تو را قبول دارم و نه تو عقاید مرا. اما عیبی ندارد وقتی من مریض شده بودم تو به عیادتم آمدی و آمدنت برای من دنیایی بود. وقتی هم که پدر تو فوت کرد من از ته دل برایت غصه خوردم. عقاید را ول کن. ورای همه این قیل و قال تو دخترخاله ی عزیز منی!" این همان "تساهل و مدارا" در عمل بود. در سطح آحاد مردم.
از نیمه دوم دهه هشتاد مفاهیم دیگری از بطن مردم مطرح و مطالبه شد. مثل حفاظت از محیط زیست و نجات دریاچه ها و رودخانه ها و....، حقوق زبانی ، حقوق اقلیت ها، حقوق زنان و.... البته این مطالبات از قبل هم بود ولی از سال 85 به این سو با قدرت و دامنه بسیار وسیع تری این مطالبات صورت می گیرد. تا جایی که کمتر کسی می تواند این خواست ها را انکار کند.
هر چند این مطالبات به حد مطلوب به نتیجه نرسیده اند اما همین چند قدم اندک که در راه آنها برداشته شده غنیمت هست.
دست کم این روش از مرید و مرادی خیلی بهتر است. از مرید و مرادی غیر از ویرانی و عقبگرد حاصلی ندیدیم. همین روش را باید ادامه دهیم و مطالبات را روشن تر بیان کنیم.
بینید! اگر ما خواست ها و مطالباتمان را به صورت مدون ابراز کنیم احتمال این که بخشی از آنها عملی بشه بالاتر می ره.

فضای مجازی و شبکه های اجتماعی برای ما این امکان را فراهم آوردند که مطالباتمان را بتوانیم در سطح وسیع تر بیان کنیم. در سال های اخیر از این ابزار بسیار استفاده شده. گاهی به صورت مثبت گاهی به صورت منفی.
مثال استفاده مثبت در کمک رسانی و مطالبه کمک برای زلزله زدگان بود. هرچند آن گونه می خواستیم کمک رسانی کامل نشد اما اگر آن خواست و پی گیری مردمی نبود همین قدر هم کمک رسانی انجام نمی گرفت.
نمونه منفی به نظر من همین کمپین های فیس بوکی هست که راه می افته که فلانی را به بهمان مقام برسانید. عنصر تملق و چاپلوسی در آن بسیار زیاد هست. به نظر من دون شان ماست که چنین اقدام هایی بکنیم. به جای دمیدن در فرهنگ "کیش شخصیت" و تملق و چاپلوسی و مریدی و مرادی، از این ابزار بهره گیریم تا وضعیت مان بهتر بشه. خواست های خودمان را به جای غرولند های بی ثمر به طور مدون بیان کنیم. باشد که مورد توجه قرار بگیرد.

الان زمان مناسبی برای شروع به این کار هست. اولا که انتخابات مجلس در پیش هست. اگر از الان شروع کنیم تا اسفند ماه یواش یواش مطالبات پخته می شه و به گوش کاندیداها هم می رسه. اونها هم سعی می کنند برخی از این مطالبات را در شعارهایشان منظور کنند. از هر ده تا یکی اش هم عملی بشه باز خوبه. دو سال دیگه هم انتخابات ریاست جمهوری است. طبعا دولت فعلی سعی می کنه به مطالبات کوچک اما چشمگیر بپردازه که محبوب تر بشه. خوبه دیگه! همین طور یواش یواش وضعیت بهتر می شه. بهتر از این هست که بنشینیم و تماشاگر دعوای تکراری و خسته کننده ی اصلاح طلب و اصولگرا باشیم. ما مطالبات خود را بیان می کنیم و در عمل می گیم این دعواهای درون خانوادگی تان را ببرید خونه مادربزرگتان بکنید. ما را هم الکی از همدیگه نترسونید که از ترس اون یکی بیاییم به شما رای بدهیم. اگه راست می گید این مطالبات ما را عملی کنید.

همین طور وقت آن هست که مطالبات هویتی و مطالبات مربوط به زبان مادری به طور مدون تر و مشخص تر بیان بشه. من قبلا در این باره زیاد نوشته ام و بیش از آن که قبلا گفته ام حرف جدیدی ندارم. اما در مجموع  در این جنبش به اندازه کافی به آن پرداخته نشده. اگر از میزان گله گذاری کم شود و به جای آن مطالبات مدون بیان شوند می توان به پیشرفت در این زمینه امید بست. بیان مطالبات کار فکری زیادی می خواهد. خیلی راحت هست که همین طوری شروع به گله گذاری کنی و بگویی"آی! به ما ظلم شد. آی! حقمون را خوردند!" این کار آسان هست. بین همقطارانت که هستی همدیگر را آن قدر تایید می کنید که باورتان می شود. از منظر شما می شود حقیقت عیان. بعد می روی سراغ جمع دیگری و همین را می گویی و جواب می شنوی:"جمعش کنید این بساط را! کدوم حق خوری؟! کدوم ظلم!؟ مگه فلانی و بهمانی در میان مقامات از خودتان نیستند و....." بعدش یا دعوا می شه یا مجبوری کوتاه بیایی. ساده ترین راه بهترین راه نیست. یه جای آن مطالبات را باید به طور مشخص و مدون بیان کرد. طوری که قابل عمل باشد. مثلا درخواست داشته باشید که مجوز افتتاح آموزشگاه زبان ترکی آذربایجانی  در تهران و سایر شهرها صادر نمایند. این شد یک خواست مشخص. مجموعه ای مدون از این گونه خواست های عملی را باید ارائه داد تا قدم به قدم اوضاع به سمت مطلوب برود. بدون ستیزه جویی!
دومین نکته آن هست که نمایندگان مجلس بنا به قانون اساسی موظف به پاسخ گویی در برابر همه آحاد ملت هستند نه فقط مردم حوزه انتخابیه خود. در نتیجه از نماینده مجلس نباید انتظار داشت که برود و در مورد یک مسئله محلی در مجلس شورا صحبت کند. اگر این کار را بکند آبروی خودمان می رود. می گویند اصلا اینها نمی فهمند که شان مجلس چیست! مسایل محلی -نظیر نامگذاری خیابان ها و نصب مجسمه ها- البته مهم هستند ولی در دایره وظایف شوراها و شهرداری ها و.... قرار می گیرند. در این موارد باید از این مقامات انتظار داشت.
 مسئله ای مانند نجات دریاچه اورمیه یک مسئله ملی است و پرداختن به آن قطعا در شان مجلس هست. خوشبختانه امروزه ملت ایران از سراسر کشور به این اهمیت واقف هستند. به طور مثال دوستان شیرازی ما کمتر از آذربایجانی ها برای نجات این دریاچه دلسوزی نمی کنند. توجه کنیم که با به کار گیری ادبیات تفرقه افکن آنها را دلسرد نکنیم. بارها گفته ام و بار دگر می گویم برای بیان مطالباتی این چنینی از ادبیات منحوس اما متاسفانه بسیار متداول گله گذاری ("پس چرا برای اصفهان امکانات هست اما وقتی به ما رسید ....."  )  استفاده نباید کرد. این ادبیات بچه گانه است! به درد وصول مطالبات نمی خورد! درسته که طرح مسئله دریاچه اورمیه یک امر ملی و در شان مجلس شورا هست، اما باز هم آن اصل اصیل قانون اساسی را باید در نظر داشت. شان مجلس باید رعایت شود و مسئله ملی حفظ دریاچه اورمیه نباید به دعوای نمایندگان آذربایجان شرقی و غربی تبدیل شود! وقتی یک معضل به این بزرگی هست این دعوا واقعا بچه گانه به نظر می رسد. همین طور است دعوای نمایندگان شهرهای بزرگ و کوچک. در این دو دوره ی اخیر از نمایندگان شهرهای کوچک کنار کلانشهر ها بسیار شنیدیم که نصف زمان نطقش را صرف این می کند بگوید من با این که نماینده شهر کوچک هستم از نماینده های کلانشهر بغلی بیشتر حرف می خواهم بزنم، پس خیلی کارم درسته!!!
به عنوان کسی که از بیرون نگاه می کنم من این حرکت و این گفتار را واقعا دون شان نمایندگی مجلس می دانم. وقتی او را تحسین می کردم که به جای اختصاص قسمت اعظم وقت نطقش به این نکته، حرف حساب می زد. حرف حسابی در جهت رفع مشکلات و حل مسایل در ابعاد ملی.

در مورد این راهکار مطالبه محوری که در نظرها نوشتم بیایید بیشتر فکر و بحث کنیم.
زمان آقای خاتمی می گفتند باید دموکراسی را از مدارس و خانواده ها تمرین کنیم. جنبشی از این نوع هم راه افتاد. اما گمان نمی کنم خیلی موثر واقع شده باشد. یک کار تصنعی به نظرم آمد. خواست و نیاز باید باشد و حس شود تا اقداماتی از این دست پا بگیرد.
راهکار مطالبه محوری به نظرم این جایگاه را دارد.
البته مانند هر پدیده ای آسیب های خود را خواهد داشت. آسیب این راهکار هم به ابتذال کشیده شدن از طریق افراد جویای نام هست.
یک عده خوششان می آید این گونه خود را مطرح کنند. تا با دو سه نفر دعوایشان می شود آن را رسانه ای می کنندو طلب کمک همگانی می کنند. چه بسا معضل کوچکشان اگر رسانه ای نمی شد با ریش سفیدی راحت تر حل می شد.
نتیجه آن میشود که مردم خسته می شوند و بی تفاوت می گردند.به خصوص اگر ببینند در مواردی همه حقیقت به آنها گفته نشده حس می کنند که به احساسات آنها خیانت شده و دیگه پی گیر مطالبات نمی شوند.
برای این آسیب باید فکری کرد. شاید باید دایم متذکر شویم که زود نباید قضاوت کرد و هر دعوا دوسویه دارد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

آیا مردم ایران سزاوار این برخورد هستند؟!

+0 به یه ن

در عجبم که چه طور در شبکه های اجتماعی مجازی یا در صحبت های حضوری مردم حرف چندانی از مذاکرات هسته ای به میان نمی آد؟! اون هم این روزها که دیگه اوج مذاکرات هست.

من شخصا از این چیزها سر در نمی آورم. اما  چیزی که می بینم و می فهمم آن است که وضعیت ویزا گرفتن بهبودی پیدا نکرده. جلوی برخی از کنسولگری ها در تهران به طرز عجیب و غیر قابل قبولی شلوغ و نابسامان هست. انصافا وضعیت در اداره جات خودمان این همه بلبشو نیست. کارهای روتین مثل کارهای گواهی نامه، پاسپورت و..... یا کارهای روتین بانکی در سال های اخیر  در همین ایران خودمان با نظم وکارآیی قابل تحسینی انجام می گیره. در شعب دولت الکترونیک و بانک ها و بیمارستان ها و مراکز ورزشی و تفریحی ایران کارمندان علی العموم با ادب و احترام با مراجع رفتار می کنند. یعنی نرم و هنجار رفتار مودبانه هست مگر آن که خلافش ثابت بشه.
وضعیت بلبشویی که در جلوی برخی از کنسولگری ها هست در شان ما مردم ایران نیست! می بینی مادربزرگی می خواهد برود نوه اش را ببیند و برای همین برای ویزا اقدام کرده. انواع و اقسام با او جلوی کنسولگری ها بدرفتاری می شود. آیا در فرهنگ ما با مادربزرگی در آن سن آن گونه رفتار می شود؟! نه! در ادارات خودمان بسیار بعید هست با یک خانم در آن سن و سال غیرمحترمانه برخورد شود. بسیار بعید هست از خانمی به آن سن انتظار داشته باشند ساعت ها-و بلکه روزها- در زیر آفتاب یا زیر باد و برف و باران روی جدول خیابان به انتظار بنشیند. ترتیبی می دهند که کارش راه بیافتد. همین نکات را می توان در مورد استادان دانشگاه، پزشکان، هنرمندان، بازرگانان، کارخانه داران و.... که به دلایل شغلی برای ویزا اقدام می کنند تکرار کرد.  همین طور در مورد دانشجویان. خیلی از دانشجویانی که به کشور خود عشق می ورزند و در داخل کشور از زندگی شان راضی هستند وقصد مهاجرت ندارند و تنها به قصد گذراندن دوره ای اقدام به ویزا گرفتن کرده اند با دیدن وضعیت جلوی در برخی کنسولگری ها  ترغیب می شوند که برای همیشه از کشور بروند. این وضعیت بلبشو جلوی کنسولگری ها به فرار مغزها دامن می زند. اگر این معضل حل شود دانشجویان کمتر به مهاجرت خواهند اندیشید.
وضعیت بلبشوی مقابل برخی کنسولگری ها تنها مراجعین را نمی آزارد. باعث ناراحتی و آزار مردم محله ای که کنسولگری در آن واقع هست نیز می شود. منتظر نگاه داشتن های بی دلیل در برابر کنسولگری باعث می شود صف ها طویل باشند. یعنی عده ای ماشین خود را بیش از زمان مورد نیاز آنجا مجبور می شوند نگه دارند. در این کمبود پارکینگ می توان تصور کرد چه قدر مزاحمت برای همسایگان ایجاد می شود. جلوی در پارکینگ نگه می دارند و.... صف های طویل شبانه روزی اعصاب افراد را خرد می کند  و دعوا زیاد می شود. مخصوصا نصف شب. بیچاره همسایه ها!
باز هم می گویم: این وضعیت در شأن مردم ایران نیست. لیاقت ما بیش از اینهاست! نه به خاطر این که تمدن چند هزار ساله داشته ایم و.... (بقیه هم از زیر بته که بیرون نیامده اند. آنها هم پیشینه ای داشته اند!)  نه به خاطر این که "هنر نزد ایرانیان هست و بس" (که نیست! سایر ملل هم هنرمندان بزرگی دارند!) بلکه به خاطر عملکرد جمعی  امروزمان!  همان طور ی که در بالا هم تاکید کردم وضعیت اداره جات خودمان خییییییییییییییلیییییییییی بهتر است. لیاقت ما همان متوسط ادارات و موسسات و نهادهای  خودمان هست. نه بالاتر و نه پایین تر! تک تک افرادی که جلوی آن کنسولگری ها آن وضعیت اسف بار را تحمل می کنند وقتی ویزا می گیرند و وارد آن کشور می شوند از جانب میزبانان خارجی خود قدر می بینند و بر صدر می نشینند. چون علم و هنری و سرمایه ای دارند. واقعا این هموطنان  سزاوار آن رفتار در برابر درب کنسولگری ها نیستند!

ما از مسئولان وزارت امور خارجه انتظار داریم با مسئولان کنسولگری ها رایزنی کنند تا این معضل رفع شود. به سادگی هم رفع شدنی است. چیز پیچیده ای نیست. اگر همت بگمارند و رایزنی کنند فوری حل می شود.

پی نوشت:
برعکس مسئله مذاکرات هسته ای معضل جلوی در کنسولگری ها اصلا پیچیده نیست. چند جنبه بیشتر ندارد:
1) جلوی در برخی از کنسولگری ها در تهران برخورد خوبی با مراجعین نمی شود. وضعیت نابسامان و مدیریت ضعیف کنسولگری مشکلات عدیده ای برای شهروندان ایرانی به وجود می آورد. این مشکلی است که وجود دارد. انگیزه خوانی یا تحلیل روانشناختی کارمندان دردی از ما دوا نمی کند. به جای آن به فکر راه چاره باشیم.
2) ایران کشوری مهم هست و وزارتخانه ی خارجه ای دارد که ضامن حقوق شهروندانش هست . در کنسولگری های ایران در خارج با شهروندان ایرانی مقیم خارج خیلی خوب رفتار می شود و خدمات کنسولی ای که به ایرانی ها و خارجی ها ارائه می گردد استاندارد و کار آیی بالایی دارند. چنین وزارتخانه ای با این قدرت و با این حد از مسئولیت پذیری و حسن نیت می تواند مشکل ما را حل کند.
3) وزارت خارجه آن قدر مسایل ریز و درشت دیگر دارد که فرصت نشده به این امر توجه لازم کند.
4) این موضوع موضوع کوچکی نیست. میلیون ها ایرانی در خارج هستند و طبعا اعضای خانواده شان می خواهند بروند و با آنها دیدار کنند. همین طور برای مسایل کاری و تجاری، همایش ها ی علمی، نمایشگاه های هنری و.... شهروندان محترم ایرانی ناگزیر از سفر به حارج هستند. همین طور برای مقاصد درمانی و... همین طور کسانی که برای تفریح سالم به خارج می روند.ما اینجا در مورد مسئله میلیون ها شهروند محترم ایرانی صحبت می کنیم نه معضل بی اهمیت چند مرفه بی درد که برای عیاشی به خارج می روند! دیدگاه عمومی نسبت به متقضیان خارجی باید تصحیح شود و واقعگرایانه گردد.
5) باید از طریقی معضل را به گوش مسئولین وزرات خارجه رساند و محترمانه و با رعایت آداب لازم از مسئولان درخواست نمود که نسبت به حل این معضل اقدام نمایند. نمی دانم روشش چیست. شاید باید انجمن های صنفی علمی و فرهنگستان ازیک سو و اتاق بازرگانی و.... از سوی دیگر نامه رسمی اداری بنویسند. من نمی دانم راهکار چیست. ولی بزرگان باید بنشینند و اندیشه کنند و راهی برای ارائه درخواست به مسئولین وزارت خارجه بیابند. حتما راهی هست. اولین قدم سرح مسئله در فضای مجازی است. نظیر همین کار که من کردم

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

سلام بر واقعگرایی!

+0 به یه ن

مرتب این روزها،  دوستان و دلسوزان به همدیگر توصیه می کنند که سعی کنند مثبت اندیش باشند و نیمه پر لیوان را ببینند و به خود بباورانند که "همه چی آرومه! من چه قدر خوشبختم......" همین واقعیت که  به یادآوری این جملات این همه احساس نیاز می شود نشانگر آن هست که ....... اگر واقعا این قدر گل و بلبل بود این همه نیاز نداشتیم که صبح تا شب به هم این حرف ها را بزنیم! پس چی کار کنیم؟! بزنیم تو سرمون؟! نه ابدا! می دانم همه این توصیه ها از سر دلسوزی و محبت خالصانه هست.
 روش دیگر--که  بیشتر توسط افراد با سن زیر سی سال به کار گرفته می شود-- کاملا عکس روش بالاست. همه اش نیمه خالی لیوان را می بینند و آن قدر به خودشان تلقین می کنند که اینجا بد هست که کامل دل بکنند و بروند. فکر نکنید این نسلی که الان زیر سی سال هست این روش را برای اولین بار ابداع کرده و یا چیزهایی می بیند که نسل قبل تر ندیده و یا نفهمیده. نه جانم! نسل قبلی هم وقتی جوان تر بود این روش را آزموده. یک عده شان مهاجرت کردند و مدتی که گذشت و خود را تثبیت کردند باز دیدند که Something is missing. آن ها هم مانند دوستان خود که در ایران مانده اند احساس نیاز می کنند که صبح تا شب به خود و دیگران یاران یادآوری کنند که   "همه چی آرومه! من چه قدر خوشبختم......" برخی شان هم برای این که کاملا خود را مجاب کنند وضعیت ایران را بدتر از آن چه که واقعا هست می خواهند نشان دهند.
راستش به نظر من نه مثبت اندیشی مطلق خوبه نه سیاه نمایی. هم نیمه پر لیوان را باید دید و هم نیمه خالی را. اگر هم از دست بر بیاد می توان نیمه خالی را هم پر کرد. حتی برنامه ریزی برای امکان پر کردن نیمه خالی لیوان نشاط آور هست. وقتی برنامه ریزی یا طرح ریزی می کنی برای این که نیمه خالی لیوان را پر کنی چنان به نشاط می آیی که دیگه لازم نیست خودت یا دوستت دایم توصیه بکند که شاد باشی. به طور طبیعی -- نه زورکی -- شاد می شوی!
 

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

یک داستان

+0 به یه ن

در یکی از محله های فقیرنشین یکی از کلانشهرها بیمارستانی بود که یک بخش زنان وزایمان داشت. این بخش بسیار درب و داغون بود. بسیار کثیف! گربه ها که هر کدام اندازه پلنگی شده بودند در آن جولان می دادند و پرستارها و زنان زائو و همراهانش را می ترساندند. هر زایمانی که صورت می گرفت گربه ای می پرید و جفت جنین را می گرفت می برد می خورد. ماما ها و پرستارها از این وضعیت بسیار ناراضی بودند اما جرئت اعتراض نداشتند. با خود آنها بسیار بد رفتار می شد. این نابسامانی ها زیر سر رئیس بخش و سرپرستار بود. رئیس بیمارستان مرد خوش ذاتی بود. کمابیش از وضعیت نابسامان اطلاع داشت اما چون فرد مثبت اندیشی بود و اهل دعوا و مرافعه نبود ترجیح می داد خود را درگیر نکند. وضعیت به این منوال بود تا این که روزی از روزها یک اتفاق افتاد. آقای دکتر روزی اتفاقی گذرش به بخش زنان زایمان افتاد و در اتاقی را اتفاقی باز کرد و صحنه ای دید که او را بسیار خشمگین کرد. دید که بچه ای که مرده دنیا آمده با بدنی خون آلود گوشه ای افتاد و گربه ای رفته سراغش. آقای دکتر خشمگین شد و تصمیم گرفت مثبت اندیشی اش را کناری بگذارد و اگر لازم شد دعوا و مرافعه ای کند. آقای دکتر رئیس بخش  و سرپرستار را اخراج کرد و آنها را با افراد صالح جایگزین نمود. در مدت زمان کمی آن بخش تر و تمیز و استاندارد شد. توهین و تحقیر به ماماها و پرستارها هم تمام شد رفت پی کارش.

داستان بالا واقعی بود. حدود 25 سال پیش اتفاق افتاده. زنده باد آقای دکتر رئیس بیمارستان! نکته ای که می خواستم بگویم این بود که وجود خشم در انسان هم مانند بقیه احساسات انسانی حکمتی دارد. کارکردی دارد. اگر از کنترل خارج شود مخرب می شود اما اگر کاملا از بین برده شود و آدم ها دایم خود را گول بزنند تا دنیا را گل و بلبل ببینند تا مبادا خشمگین شوند انسان ها یکی از نعمت هایشان را از دست می دهند. انسانی که نتواند خشمگین شود به نظر من آدم ناقصی است. بدون خشم وضعیت بیمارستان داستان ما همان طور اسفناک باقی می ماند و روز به روز هم بدتر می شد. بدون موهبت خشم آدم ها تبدیل می شوند به یک مشت سیب زمینی! رفرم و اصلاحات اساسی صورت نمی گیرد.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

می شد به آینده امیدوار بود اگر ....

+0 به یه ن

می شد به آینده امیدوار بود اگر اون دسته  از زنان و مردان ایرانی که صبح تا شب بیدار می مانند و در فضای مجازی در مورد نیچه و ابرمردش و تازیانه اش بحث می کنند یک دهم آن زمان را وقت می گذاشتند و در مورد تجارب تلخ و شیرینی که در 40 سال اخیر در همین ایران پشت سر گذاشته ایم بحث منطقی می کردند: انقلاب، جنگ، بازسازی، جنبش های گوناگون اجتماعی، زلزله های گوناگون و بسیج عمومی برای کمک رسانی، تشکیل نهادهای مردمی گوناگون و انجمن ها و سرانجام مافیایی  و سراشیبی اغلب  آنها و موفقیت برخی شان و ...... هر کدام دنیایی از تجریه اند. دریایی از قهرمانی ها و ندانم کاری ها. اگر در سطح وسیع این تجارب باز بینی شود می توان امید داشت که اشتباه های گذشته تکرار نشود. می توان امید داشت که در آینده از فرصت ها بهتر استفاده شود. می توان امید داشت که از دل این بحث ها ایده هایی نو برای آینده زاده شود.  ایده هایی پخته و کار آمد.


اما من این همت عمومی را نمی بینم. هر پیشنهادی هم که در این راستا کرده ام با کوه یخ برخورد کرده است.
یک پیشنهادم این بود که دسته جمعی ماهنامه هایی   بخوانیم که  تجاربی از آن دست  را که در بالا گفتم به طور مدون بررسی می کنند . سپس  با هم در مورد مقالات آنها و آن چه که می توانیم بکنیم همفکری کنیم.  استقبالی نشد.

یک عده در جامعه ما دنبال پول هستند و جز  به  پول  آوردن و خرج کردن آن  به چیزی نمی اندیشند. یک عده دیگر  آن قدر مشکلات دارند که از آنها انتظار فکر کردن به موضوعی دیگر نمی توان داشت. این دو با هم اکثریت قاطع جمعیت را تشکیل می دهند.  باقی مانده هم هر کدام نوعی خود را مشغول می کنند و باز حالی و حوصله ای برای این قبیل پیشنهادها ندارند. یک عده شان شبانه روز در مورد نیچه و شوپنهاور بحث می کنند. یک عده شان هم دنبال آرامش هستند  و همدیگر را دعوت به مثبت اندیشی و گل و بلبل دیدن دنیا می کنند. نتیجه آن می شود که دید تحلیلی و انتقادی  را که پیش نیاز آن قبیل همت هاست تعطیل می کنند.این دوستان بیش از هر چیز  دنبال آرامش هستند و دید تحلیلی و انتقادی مخل این آرامش هست.
خلاصه این نوع پیشنهاد ها که من می کنم  با استقبال چندانی مواجه نمی شود. نه آن که اصلا کسی نپذیرد! هستند کسانی که استقبال می کنند اما برای یک تحول اجتماعی این درصد کوچک از مردم کفاف نمی دهد. دست کم اگر آن عده که دنبال نیچه و ابرمردش و تازیانه اش که بر بدن زن فرود می آید به جای این فانتزی شلاقین به دنبال نگرش تحلیلی به تاریخ معاصر و اندیشیدن برای طرحی نو بودند باز امیدی بود.  دنبال آرامش بودن برای من قابل درک هست.  گوهری ناب به دست می آورند. حتی آنهایی را که به دنبال پول هستند درک می کنم. بالاخره پول حلال مشکلات هست.  اما آنان را که نیچه بلغور می کنند  نمی فهمم. چی به دست می آورند که شب تا صبح خواب را هم در فانتزی شلاق نیچه بر خود حرام می کنند؟!
دوستی با جمله بندی ای که مرا نیازارد مودبانه چیزی  گفت که بدون زرورقش این گونه می شود:" نمی فهمی که نمی فهمی! مردم در مورد هر چیزی که دوست دارند و جالب می پندارند بحث می کنند. اصلا به تو چه؟! سرت به کار خودت باشه." البته با جمله بندی فاخر و مودبانه این را گفت.  به هر حال نحوه جمله بندی اش مهم نیست. حرف درستی است. نمی فهمم که نمی فهمم. مردم برای این که من درکشان می کنم تره هم خرد نمی کنند. راه خودشان را خواهند رفت.
  من فقط می گویم  می شد به آینده امیدوار بود اگر......
و نمی توان به آینده امیدوار بود وقتی .....
تضمینی نیست اشتباهات گذشته تکرار نشود وقتی ......
اگر اشتباهات گذشته تکرار شود در فقدان صبوری و  از خود گذشتگی و فداکاری هایی که زمانی رایج بود، چه شود!؟
به نظر شما آیا می توان امیدوار بود وقتی ......

اسفند ماه  امسال انتخابات مجلس خواهد بود. اگر  قرار باشد چهره هایی جدید با فکری نو و ایده ای نو به میدان آیند از همین الان ما باید دست کم بحث هایی نظری در مورد ایده های نو بشنویم. من که چیزی نمی شنوم! شاید هم هست من خبر ندارم. به هر حال اگر همه گیر بود به گوش من هم باید می رسید. لابد باز سر و صدای  همون دعوای نخ نما و تکراری اصولگرا و اصلاح طلب را دم انتخابات یک مقدار  زیادتر می کنند. مردم را از جناح مخالف می ترسانند تا بروند به خودشان رای بدهند!  دیگه بازی شان خیلی تکراری شده و ما هم فهمیده ایم که اینها با هم قوم و خویشند و آخر هفته هم می روند سر یک سفره می نشینند و به ریش آنها که دعوایشان را باور کرده اند می خندند!
 فکری نو می خواهیم ایده ای نو، نگرشی نو. این فکر نو، ایده نو و نگرش نو نه  از تازیانه نیچه بیرون می آید نه از دعوای جناحین و نه از پول پرستی.
باز شاید این گروهی که دنبال آرامش هستند فکری نو در اندازند. به اون دسته یک کمی شاید بشه امید  بست به شرط آن که گفتمان "گل و بلبل دیدن" را به سوی "گل کاشتن و بلبل رها کردن" سوق دهند.  من زیاد از این چیزها سر در نمی آورم. اما تجربه ظهیرالدوله جالب و در خور تامل هست. 
به هر حال تصمیماتی که  سیاستمداران می گیرند تبعاتی دارد عینی.  این طور نیست که با گل و بلبل پنداشتن  تبعات آن را بتوان نادیده گرفت.

بذارید یک مثال بزنم. فرض کنید در اتاقی نشسته ایم و هوا بسیار سرد هست. داریم یخ می زنیم. یکی می گوید  همه چیز عالم ذهن هست. تصور کنید که هوا گرم و مطبوع هست تا دیگر زجر نکشید. دیگری می گوید بیایید در مورد شلاق نیچه بر بدن زن صحبت کنیم مشغول بشویم.  سومی می گوید بیخیال سردی هوا! عوضش من سکه های طلا دارم. چهارمی می گوید:" سردی هوا هم شد درد؟! شما درد های بدن مرا می دید چه می گفتید؟! وقتی من دردهایی بالاتر دارم شما بیجا می کنید از سردی هوا شکایت می کنید." بالاخره پنجمی  می گوید بلند شویم ببینیم می توانیم بخاری را روشن کنیم. من طرفدار پنجمی هستم.

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل

وصیت برای مراسم سوگواری

+0 به یه ن

سلام عید شما مبارک!
این متن همان طوری که از عنوانش بر می آید در مورد وصیت برای مراسم سوگواری است. اگر در حال و هوایش نیستید نخوانید. بگذارید زمانی که در حال و هوایش هستید بخوانید. در جعبه زیر آختاریش اگر "وصیت" را تایپ کنید این نوشته را می توانید کنید. "آختاریش" یعنی جست و جو.
چرا اول سال  چنین  موضوعی را برای وبلاگ انتخاب کرده ام؟! خوب!  مراسم سال نو ایرانی همین هست دیگه. روز اول سال می روند به دیدن خانواده های داغدار یا دیدن مسن های فامیل که همه اش از مرگ و بیماری حرف می زنند.   یک چیز اجتماعی در عمق و بطن خانواده ها و سنت های دیرین هست (نه لزوما یک مسئله  سیاسی).  اول سال ایرانی که بساط جشن و طرب نیست. حرف و حدیث مرگ و بیماری است
من از زمان فوت مادربزرگم (اوایل دی ماه) می خواستم چنین متنی درمورد مراسم سوگواری و وصیت نگاری در وبلاگم بیاورم در فضای فکری مناسب آن نبودم.یعنی حتی مراسم ختم مادربزرگم هم به اندازه مراسم نوروز حال و هوای مرگ نداشت. شاید هم اون موقع  داغ بودم حالیم نبود!  در هر حال  امروز از برکت سنت های  عید نوروز اصیل ایرانی کامل رفته ام توی حال و هوای مرگ اندیشی. برای بچه ها نوروز زمان شادی و خوراکی و عیدی و لباس نو هست. ولی برای خانم ها یی به سن و سال و شرایط من  معنای دیگری دارد. با تحمیل ناخواسته ها، روحیه را کامل به سمت مرگ اندیشی سوق می دهد.
کلا مراسمی که از قدیم مانده--چه از نوع ملی اش مانند نوروز و چه مراسمی مانند مراسم سوگواری سنتی-- با نگرش ها ، روحیات و سبک زندگی زنان امروزی نمی خواند!
خانم های امروزی می توانند با نوشتن وصیت و شرح جزئیات مراسم سوگواری به طرزی که دلخواهشان هست قدری از این فشار مردسالارانه این مراسم بکاهند. خدا هر خانم امروزی را که وصیتی از این دست می کند و رنج و عذاب زنان بازمانده را قدری می کاهد قرین رحمت کند. مثلا می توان وصیت کرد و وصیت را اعلام کرد که در مراسم ختم کسی مجبور به سیاه پوشیدن نیست. هر کسی هر رنگی که می خواهد بپوشد. وصیت کند که بهمان آهنگ عرفانی  طرب انگیز در مراسم پخش شود و از سخنرانی های جانگداز در مراسم جلوگیری شود. می توان متن سخنرانی را هم از قبل تهیه کرد.  همین طور می توان  وصیت کرد و اعلام عام کرد که بعد از مراسم  هفتم یا چهلم  اگر کسی مهمانی یا جشنی را به علت سوگواری تعطیل کند روح من در عذاب خواهد بود! (اصلا بگویید" هفتم " تا دست کم چهلم را جدی بگیرند.  آخه ما ایرانی ها در همه چیز تعارف داریم و باید بساط چانه زنی مان را پهن کنیم!)

 در همان تبریز خودمان هم دو سه مورد بوده اند خانم ها ی پیشرو که از این قبیل وصایا داشته اند. وصیت هم اجرا شده و تا جایی که من شنیده ام هرکسی که خبردار شده به تدبیر و روشن اندیشی آن خانم آفرین گفته. هیچ کس تقبیح نکرده! همه تشویق کرده اند. اما در عجبم -در شهری که فوری هر چیزی مد می شود- چرا این روند همه گیر نشده!  چرا بقیه راه و رسم پیشرو را در پیش نگرفته اند و  به همان راه و رسم  نه چندان ایده آل سنتی ادامه داده اند. به قول شهریار "آممان حییف کور توتتوغون بوراخماز!"

در مراسم مادربزرگم هم تقریبا همان راه و رسم سنتی اجرا شد. جز دو سه مورد: مثلا من تاکید کردم وقتی اسم داماد ها بر روی اعلامیه هست دلیلی ندارد اسم عروس نباشد. گفتند اسم دخترها را هم خیلی از خانواده ها روی اعلامیه نمی نویسند! گفتیم ما می نویسیم بقیه هم یاد می گیرند که بنویسند. یا در مسجد دایی هایم  سپرده بودند که اسم دخترها و نوه ها که همه دختر بودند به ترتیب و با ذکر عنوان  و شغل گفته شود. توضیح هم داده بودند وقتی همکاران زنی برای مراسم می آیند به احترام آنها باید به شخصیت و هویت اجتماعی و شغلی دختران متوفی اشاره شود. جالب این که منظور کردن این نکات خیلی هم سخت نیست. نوحه خوان خیلی راحت درک کرده بود و اجرا کرده بود.  برای مهمان ها هم طبیعی آمد. هیچ کس خرده نگرفت! 

این وصیت که برایم هیچ مراسمی نگیرید در فرهنگ ما به یک "تعارف" می ماند. زیاد بوده اند در دور و بر ما که چنین وصیتی کرده اند. عملا این وصیت اجرا نشده. من در جریان مراسم مادربزرگم دیدم که خودم به عنوان یک داغدار  به این مراسم احتیاج دارم. از کسی توقع آمدن  به مراسم ختم نداشتیم. هر که  لطف کرد و آمد برای دل خودش آمد! نه برای جلوگیری از حرف و حدیث و زخم زبانی (که دست کم از سوی ما نبود!)  خلاصه! می خواهم بگویم مراسم ختم و سوگواری علی الاصول لازم هست. برای بازماندگان مایه تسلی خاطر هست. اما می توان با تنظیم وصیت نامه آن را به روزتر و مناسب تر برای احوال امروز کرد. وقتی وصیت نباشد سنت شکنی برای بازماندگان نو اندیش سخت تر می شود. حتی اگر همه ی بازماندگان نو اندیش باشند در آن فضای سنگین هیچ کدام جرئت پیدا نمی کنند بگویند که به طور مثال عکس مادر مان را روی سنگ قبر حک کنیم یا روی اعلامیه بزنیم (در تبریز عکس مردها را می ذارند اما عکس زنها را بای-دیفالت نمی ذارند مگر آن که خود وصیت کرده باشد که اون هم به ندرت اتفاق می افتد).  هر کدام از بازماندگان می ترسند چیزی بگویند و بشنوند "تو هم وقت گیر آورده ای؟!" اما اگر سرفرصت  آدم وصیت کند  بازماندگان برای سنت شکنی هایی که به نفع حقوق زنان هست جرئت و جسارت بیشتری خواهند داشت.

در فرهنگ ما مراسم سوگواری خیلی مهم هست.  در مراسم ختم اختلافات و کینه های شخصی  به کنار می رود. اختلافات طبقاتی به کل رنگ می بازد و فقیر و غنی یکی می شوند و شیله پیله را کنار می گذارند. حتی اختلافات عقیدتی هم کنار می رود! مراسم سوگواری بهترین فرصت هست که شخص ارزش هایی را که عمری به آنها باور داشته در سطح وسیع و همچنین عمیق ترویج نماید و دنیا را برای بازماندگان کمی بهتر و قابل تحمل تر کند.
اگر متوفی پولدار هم باشد که دیگه چه بهتر! می تواند وصیت کند تا مسجدی بسازند که بخش زنانه اش آن همه پله نداشته باشد. برای من که جوان و سالم  هستم مشکلی نیست. اما نمی دانید همسن و سالان مادربزرگم برای این که بیایند چه زجری را تحمل کردند!. می گفتیم ما از شما توقع نداشتیم با این سختی این پله ها را بیایید. دست روی قلبشان می ذاشتند و می گفتند برای "این" آمدم.

روان خانم های پیشرویی که با وصیت خود حقوق زنان جامعه را تثبیت می کنند شاد باد  و  یاد و نامشان گرامی باد !

پی نوشت: این نوشته مربوط را ببینید!
پی نوشت دوم: از این توصیه ها هم که دعوت به "گل و بلبل" دیدن دنیا می کنه خسته شده ام! قرص مسکنی بیش نیستند و جز به صورت مقطعی دل آدم را شاد نمی کنند. واقعیت این هست که  مشکلات زیاد هست و رهیافت هایی هم که به ما تحمیل می شه با منطق طراحی نشده. اگر رهیافت ها یی که به ما به ارث رسیده به درد روزگار ما می خورد این همه دلفسردگی پیش نمی آمد که بعدش هی توصیه بکنند دنیا را "گل و بلبل" ببینید و خودتان را گول بزنید تا شاد باشید!

اشتراک و ارسال مطلب به:


فیس بوک تویتر گوگل


  • [ 1 ][ 2 ]